رمان پنجره ها می میرند

محل درج تبلیغات متنی فالو

اول چت ماهور چت | اول چت شیراز چت | اول چت اول چت | چت روم چت روم | اول چت چت روم | اول چت ویناز چت | اول چت گلشن چت | اول چت کاکو چت | اول چت نارنج چت | اول چت مهسان چت | اول چت محبوب چت | اول چت ماه چت | اول چت چت روم | اول چت پارسی چت | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت دخی چت | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت لوکس چت | اول چت دریا چت | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت میو چت | اول چت فاز چت | اول چت سوسن چت | اول چت پیام چت | اول چت سوا چت | اول چت دیجی چت | اول چت عقل چت | اول چت اوابلاگ چت | اول چت اوا بلاگ | اول چت یواشکی چت | اول چت فشن چت | اول چت جلوه چت | اول چت گلین چت | اول چت عامو چت | اول چت ویراژ چت | اول چت یخ گل چت | اول چت وراج چت | اول چت نیکو چت | اول چت مافی چت | اول چت خاموش چت هکس موزیک | اول چت ققنوس چت | اول چت چت روم | اول چت بک لینک چت روم مایا چت | اول چت تب چت | اول چت لاین چت | اول چت افلوس چت | اول چت نکس وان چت | اول چت مکس چت | اول چت عسل چت | اول چت لوکس چت | اول چت چت روم | اول چت پاپیون چت | اول چت چت روم | اول چت صدف چت | اول چت گپ شیراز | اول چت چت روم | اول چت شلوغ چت | اول چت چت روم | اول چت بلور چت | اول چت الیسا چت | اول چت نیایش چت | اول چت شلوغ چت شلوغ چت | اول چت مهسا چت | اول چت میس چت | اول چت مکس چت | اول چت لوسی چت | اول چت شیراز چت اسنپ چت | اول چت چت روم | اول چت کوین چت | اول چت تالاب چت | اول چت شیپور چت | اول چت برا تو | اول چت لطیفه چت | اول چت شگفت چت | اول چت نامینو چت | اول چت کودک چت | اول چت کیوسک چت | اول چت پارسی جو چت وردپرس چت گلکسی نوگل چت نوگل اسکریپت چت میهن چت سایفون چت لنز چت تجارت چت ژابیز چت اس و پاس چت مهسان چت شلوغ چت خاطره چت شلوغ چت الکسیس چت چت روم | اول چت دهکده چت شما چت چت روم | اول چت رمان چت روم | اول چت چت روم چت چتروم چت روم فارسی چت فارسی شلوغ چت
نوشته شده توسط : سحر ناز

 
بارون اونقدر تند شده که بخواد تا عمق لباسهام نفوذ کنه اما من مرد عقب نشینی کردن نیستم! هه! عقب نشینی! انگار تو صف اول کارزارم که حرف از عقب نشینی می زنم!تو این چند سال اونقدر عقب رونده شده ام که پشتم فقط دیوار باشه! اونقدر عقب عقب رفته ام که دیگه راهی برای عقب نشینی بیشتر نباشه!
آره سخته! سخته که پیش خودت معترف باشی اشتباه کردی! شجاعت عجیبی می خواد! سخته از خودت شرمنده باشی اما ... سخت تر از اون شرمنده بودن در مقابل کساییه که یه عمری دوستت داشتن و نگرانت بودن و دوستشون داشتی و نگرانشون بودی و هستی!
صدای لاستیک ماشینی که آب جمع شده ی کف خیابون رو به اطراف می پاشونه نظرم رو جلب می کنه. بر می گردم و نگاهی بهش می اندازم. درست دم در انتهایی ترین خونه ی اون کوچه ی بن بست پارک می کنه و راننده پیاده می شه! چتر به دست پا تند می کنه سمت دیگه ی ماشین، در جلو رو باز می کنه و همزمان چتر باز شده رو بالا نگه می داره.
صدای بسته شدن در ماشین، صدای خنده های گرم و از سر سرخوشی، صدای به در کوبیدن های با سوییچ، باز شدن در و رفتن و غیب شدنشون از پیش چشم های به خون نشسته ی من! همه و همه واقعیه! واقعیت این دنیای تلخ!
سردم بوده اما حالا گرمم شده! گر گرفته ام. گر که نه آتیشیه که به جونم افتاده! آتیش هم نه! مواد مذابه! داره ذره ذره وجودم رو ذوب می کنه! تو اون سرمای استخون سوز دارم از ته وجود خاکستر می شم! آخرین بارقه های امید هم جلوی چشمم از بین رفته و حالا فقط پر خاموشیم! حتی کورسویی نیست! همه جا سیاهیه مطلقه! اونقدر تاریک که خودم رو هم گم می کنم! اونقدر تاریک که دنیامو هم گم می کنم! اونقدر تاریک که نفس کشیدن رو هم گم می کنم.
***
صدای معترض علی هم نمی تونه از جا بلندم کنه! با همون تن خیس و یخ زده، درست از یه ساعت قبل نشسته ام روی مبل و بی اهمیت به خیس شدن یا کثیف شدن پارچه ی مخمل طوسی رنگش سرمو تکیه داده ام به پشتیش. هیچ جام درد نمی کنه! نه سرم که اون همه بارون خورده تو فرقش، نه استخون هام که اون همه تو سرما مونده! فقط انگار تعطیل شده ام! انگار از کار افتاده ام و نمی تونم تکونی به خودم بدم! شنیدن همیشه اونقدری دردناک نیست که دیدن درد داره! وقتی نیستی، وقتی نمی بینی، حتی اگه بشنوی، حتی اگه در حد زمزمه باشه، حتی اگه کسی در گوشت بگه، اونقدرها اذیت نمی شی که با چشمهات ببینی! اونقدرها عذاب نمی کشی به نسبت وقتی که می یای، بر می گردی و می بینی همه چی سر جاشه اما نه برای تو! می بینی برای تو هیچی سر جاش نیست! هیچیِ هیچی! اینم یه جور مردنه دیگه! مرگ که حتماً نباید بیاد و بیخ خرت رو بچسبه و نفستو ببره! نفس هم که بکشی و دلت نخواد، کسی نباشه که این نفس کشیدن رو بخواد، یه جور مردی! یه جور بد هم مردی! اونقدر بد که حتی خودت هم حالت از خودت بهم می خوره! جوری مردی که حتی لاشه هم نداری! حتی جنازه ای هم نداری که کفتارها بخورنش!
صدای علی دوباره می پیچه تو سرم: پاشو برو یه دوش بگیر، من یه قرص بهت می دم چنان کله پا بشی که نفهمی خورشید کی بالا اومده!
دارم نگاهش می کنم، اون هم داره سعی می کنه با زبون خوش باهام راه بیاد! اما هم اون و هم من می دونیم تهش می شه چهار تا تو سری و زور و اجبار! هم من و هم خودش خوب می دونیم که این مرد متلاشی شده ی روبروش اراده ای هم برای تکون خوردن داشته باشه توانی نداره!
همین هم می شه، صبرش که سر می یاد، قدم پیش می ذاره، دستش بند بازوم می شه و به زور و جبر بالا می کشدم و می گه: بیا برو گند زدی به همه ی زندگی! الآن اون شِفتَک می یاد بیچاره امون می کنه!
به زور تکونی به خودم می دم، علی هم هلم می ده سمت حموم و می گه: تا خودتو بشوری منم برات حوله می یارم. فقط ببین، زیاد نمون زیر دوش، کل آپارتمان امروز بشور و بساب داشتن، آب سرد می شه.
جواب نمی دم، می رم تو حموم و با همون لباسها می ایستم یه گوشه. الآن مثلاً اگه لخت بشم و بایستم زیر دوش، آب شُرّه کنه رو هیکلم و خودمو کف مالی کنم از کثافتی که به تنمه پاک می شم؟! مغزم چی؟! آب به عمق سرم هم نفوذ پیدا می کنه؟! اونو با چی بشورم؟! تصویرهایی که دیدم رو چه جوری پاک کنم؟!
نه خیر! دوش گرفتن علاج کار من نیست! من باید یه غلطی بکنم که این مغز وامونده یه مدت از کار بیفته! بره تو کما! من باید دنیامو امشب، همین امشب نگه دارم که کمتر عذاب بکشم! آره! این بهترین گزینه است! امشب که بگذره و بگذرونمش، شاید فردا امیدی باشه که دوباره از جام بلند شم!
همزمان با علی که حوله برام آورده می یام دم در حموم بدون اینکه دوش گرفته باشم! اخم کرده می پرسه: پس چی شد؟!
بدون جواب دادن از کنارش رد می شم و وقتی پا می ذارم تو اتاق مشترکم باهاش در رو می بندم. این جوری بهتره! بذار یک کم فکر کنم، یک کم با خودم راه برم و حرف بزنم تا مغزم آروم بگیره و راحتم بذاره!
***
صدای ناقوس کلیسا آرامشمو بهم زده! نه تنها صداش بلکه ارتعاش شدیدش هم همه ی وجودم رو می لرزونه! اونقدری که حس می کنم زمین زیر پام در حال فروپاشیه! سرمو فرو کرده ام توی اون زنگوله ی بزرگ برای اینکه از دنیا بریده بشم! تنها چیزی که می بینم فلز سرد بدنه اشه و تنها چیزی که می شنوم صدای دنگ دنگ کر کننده اش! این خیلی عالیه! اینکه کل دنیا اون بیرون باشه اما تو جاش بذاری و کاری کنی برات نباشه!
صدایی که اسمم رو بلند به زبون می یاره باعث می شه پلک های سنگینم رو از هم فاصله بدم. مات به سیروانِ برزخیِ بالای سرم نگاه می کنم و حس می کنم داره به زبون کردی چیزی می گه که من متوجه نمی شم! دوباره پلکهامو روی هم می ذارم، این بار محکم تر تکونم می ده و صدای ناقوس که نه اما صدای زنگ واحد هم به تکونش اضافه می شه! پس تو کلیسا نیستم! نه صدای ناقوسه و نه ارتعاشش! قدرت دستای این مزاحمه که رعشه به تنم انداخته و خواب رو از سرم پرونده! صدای ممتد زنگ در که قطع می شه، می شنوم که سیروان به فارسی می گه: پاشو دیگه!
با همون چشمای بسته بی انگیزه و خالی از هر نیرویی می پرسم: چرا؟!
صدای عصبیش روحمو خراش می ده: چرا چی؟! پاشو می گم پاشنه درِ کند!
چشم باز می کنم که بپرسم کی؟! راه می افته سمت در اتاق و توضیح می ده: یارو با تو کار داره، عجیب هم شاکیه! پاشو یا ردش کن بره، یا بیارش تو! دو زار آبرومانه داره به باد می ده!
سر جام می شینم و صدای حرف زدنی رو از بیرون اتاق می شنوم. دستم چنگ موهام می شه و کلافه و گیج زل می زنم به انگشتهای پام! کی با من کار داره؟! اصلاً کسی رو دارم که بخواد بیاد و ازم شاکی باشه و آبروریزی راه بندازه؟!
از جام بلند می شم و می رم تو هال، علی رو می بینم که ایستاده جلوی در نیمه باز واحد و مشغول حرف زدن با آدم اون طرف دره!
راه می افتم برم سمتش، متوجه ی حضورم می شه، لبخند بی موقعی به لب می یاره و در رو کامل باز می کنه.
نگاهم از صورتش می ره سمت در، قدمم نیمه کاره می مونه و خشکم می زنه! درست عین آدم ایستاده توی درگاه! درست عین خونی که تو رگ هام خشکیده! درست عین عاطفه ای که کویر پر ترک شده!
مردن ایستاده هم در نوع خودش مردن عجیبیه!

بعد از تو هر آیینه ای دیدم
دیوار در ذهنم مجسم شد


نه اون تکون می خوره، نه من! نه من حرفی می زنم نه اون! علیه که به خودش می یاد، دست می ذاره رو بازوی مهمون ناخونده اش و به خونه اش دعوتش می کنه! حق اعتراض ندارم! من خودم هم اینجا مهمون ناخونده ام! خودم هم صاحب اختیار نیستم و چند روزی بیشتر قرار نیست بمونم پس تو سکوت می ایستم و اومدنش رو تماشا می کنم!
خوبه! تغییر کرده! درست عین من! اون رو به خوب تر شدن، من رو به بدتر شدن، پست تر شدن! هنوز هم خوش پوشه! هنوز هم محکم قدم بر می داره و هنوز هم من از علی دلخورم! درست از چند ثانیه ی پیش که مهمونش رو به چشم دیدم ازش دلخورم! از اینکه خبر داده! از اینکه قول داده بود حرفی نزنه و حرف زده! جز اون کسی نمی تونسته به گوش بقیه برسونه برگشتم! جز اون کسی نمی تونسته آدرسم رو در اختیار کسِ دیگه ای بذاره!
ابروهامو به هم نزدیک می کنم به نشونه ی نارضایتی، دستی بین موهای آشفته ام که خیلی هاش تو این چند سال سفید شده می کشم و به جلو اومدنش نگاه می کنم.
دارم فکر می کنم اگه دستش جلوم دراز بشه، اگه قرار باشه به بغل بکشدم چه واکنشی نشون بدم، اون اما مستقیم می ره می شینه رو یه مبل تک نفره و بدون اینکه دیگه نگاهی بهم بندازه رو به علی می گه: ببخش بد موقع اومدم.
نگاهم از صورتش می شینه به صورت علی، لبخند نصفه و نیمه ی مصنوعی و بی رنگ و رویی بهم تحویل می ده و همون طور که می ره سمت آشپزخونه می گه: بد موقع کجا بود داداش! خیلی هم خوب کردی اومدی!
بله! خوب که کرده! منتها برای کی؟! از نظر کی؟! از نظر علی و سیروان و پایاری که دلشون یه آدم اضافه ی سرخر نمی خواد بله! خیلی هم به موقع اومده! به موقع که مگس کش رو حرکت بدی و بکوبی رو سر یه مگس مزاحم، مطمئناً کار خیلی خوب و مفیدی انجام دادی!
راهمو می گیرم که برم سمت اتاق، نه برای اینکه مثلاً بخوام کم محلی کنم یا اعتراض! می رم که وسیله هامو، وسیله که نه، یه ساک کوچیک و چهار تا تیکه لباس رو جمع کنم که برم، صداش منو مخاطب قرار می ده:بشین می خوام باهات حرف بزنم!
بر نمی گردم! دستم اما مشت می شه! نه از سر حرص، نه از سر کینه، نه از سر دشمنی! فقط و فقط از سر دلتنگی! مشتش می کنم که پاهام حساب کار دستشون بیاد و راه نگیرن سمتش واسه به آغوش کشیدنش! بر نمی گردم که با دیدن دوباره اش یه وقت وسوسه نشم برای بوسیدنش! می شنوم که می گه: زیاد وقتتو نمی گیرم!
این بار مقاومتم می شکنه و به طرفش می چرخم و نگاهش می کنم! وقت؟! خیلی مسخره است با کسی که یه عمرو تلف کرده و حالا هیچ کاری برای انجام دادن نداره از وقت حرف بزنی! وقت؟! اونقدر وقت دارم که تا ته دنیا هم می تونم تو اون نقطه بایستم و نگاهش کنم!
حالا داره نگاهم می کنه! همچنان رنگ دلخوری تو چشماشه! دلخوری که نه! سرزنش! منم مات چشماشم وقتی با دست به مبل روبروییش اشاره می کنه و می گه: بشینی بهتره. این طوری گردنم درد می گیره!
حرکتی نمی کنم!بعد این همه ساعت و ماه و سال همو دیدیم و توقعم مهربونی نیست اما این لحن سرد و یخی رو هم دوست ندارم! زیر گوش سیروانی که مثلاً داره تو اتاقش درس می خونه و علی که سرش تو آشپزخونه گرمه، غرور نداشته ام جریحه دار می شه از این لحن دستوری. پس راه می افتم سمت اتاق.
دارم خرت و پرت هامو جمع می کنم که در باز می شه و علی می یاد و متعجب می پرسه: داری چی کار می کنی؟!
جوابی نمی دم. دیالوگ یکی از سریال های ایرانی نیست که بخواد همچین چیزی رو بپرسه وقتی کاملاً معلومه دارم چی کار می کنم!
اون ولی می یاد کنارم و انگار که مفهوم جمع کردن ساک رو نمی دونه می پرسه: پرسیدم چی کار داری می کنی؟
بدون اینکه نگاهش کنم، پیرهن مردونه ی رنگ و رو رفته ای رو که روز قبل اتو کشیده ام مچاله می کنم توی ساک. می رم سمت کمد برای اینکه باقی لباس ها رو بیرون بکشم، بازوم گیر دست قوی علی می شه و این بار با صدای کنترل شده اما پرحرصی می پرسه: برای چی داری ساک می بندی؟!
زل می زنم تو چشماش، به خیالش می خوام بتوپم بهش چون آروم می گه: می دونم عصبانی هستی اما ...
میون حرفش می یام و با لحن ملایمی می گم: عصبانی نیستم.
-پس این کارها چیه؟!
:عصبانی نیستم اما چیزی رو که باید بفهمم فهمیدم. مرسی که محترمانه بهم فهموندی.ببخش اگه این چند وقت مزا...
حرفم کامل از دهنم بیرون نیومده عصبی می گه:دیوونه شدی؟! چرا شر می گی؟! کی گفت مزاحمی که داری جمع می کنی بری؟!
همون طور که لباس های دیگه رو دارم می چپونم توی ساک می گم:شیوه ی خوبیه!
متعجب می پرسه: چی؟!
نیم نگاهی بهش می اندازم که حالا کنارم دست به سینه ایستاده و با اخم نگاهم می کنه! زیپ ساک رو می بندم، دست علی گیر بندش می شه و می گه: جمع کن کاسه کوزه اتو والا یه بلایی سرت می یارم ها! این مسخره بازیا چیه؟! مگه من خبرش کردم که این طوری طلبکاری؟! اصلاً ببینم بچه ای قهر می کنی؟! خجالت نمی کشی مرد گنده؟! با این قد و قواره...
مکثی می کنه، نگاهی به هیکل آب شده ی من می اندازه و با لبخند می گه: البته قد فقط! والا قواره که نداری! حالا هرچی! با این سنت خجالت نمی کشی؟!
ساک رو که به سمت خودش می کشه دستم رو شل می کنم. مگه توش چی هست که بخوام دو دستی بهش بچسبم؟! کل زندگیمو اون بیرون جا گذاشتم این هم روش! وقتی می بینه دارم نگاهش می کنم می ره سمت در و می گه: بیا بشین ببین چی می گه، این همه راهو نیومده نازتو بکشه یا قهر کردن و رفتنتو ببینه!حرف داره که اومده!
از اتاق می ره بیرون، ساک رو هم می بره و این یعنی الآن اون هم می فهمه تو این اتاق چه خبر بوده!
می شینم رو لبه ی تخت و سرم رو که در حال ترکیدنه تو دستهام می گیرم، آرنج هامو هم قبلش می ذارم روی زانوهام! عین ژستی که همه ی مردهای ناراحت توی همه ی سریال ها و فیلم های سینمایی می گیرن! من اما ژست نمی گیرم! من از سر کلافگی، بی چارگی، درموندگیه که به اون حالت غمبرک می زنم! من اما از بدبختیمه که دلم می خواد موهامو با پنجه هام بکشم!
صدای لولای در نشون می ده یکی اومده تو، نیازی نیست سرمو بلند کنم! مشخصه کیه! از پاهاش معلومه! بهش می گفتیم قبر بچه اونقدری که بزرگ بود!
روبروم می ایسته و آروم و این بار با لحنی که یه خرده گرمتره و البته فقط یک کم سردتر نیست می گه: بابایی فرستاد بیام دنبالت. می خواد ببیندت.
سرمو بلند می کنم و زل می زنم به چشماش. متعجب نیستم. فقط نگاهش می کنم. نمی دونم چرا اما دوست دارم ساعت ها روبروم بایسته و من تماشاش کنم حتی اگه اون نگاه سرد باشه و پر از ملامت!
نگاهشو ازم می گیره و می گه:تو خونه ی خاله اینا زندگی می کنه اما اگه می خوای می تونم یه روزی خونه اشونو خالی کنم که دو تایی تنها باشین. می دونی که مامان ...
آره! می دونم! نیازی نیست لب وا کنه و بگه! از نگاهم می خونه که لب می بنده و کنارم و البته با فاصله می شینه. ویروسی تو وجودم نیست که بخواد ازم دوری کنه اما بدم نمی اومد باشه و این فاصله رو بذارم به پای احتیاطش!
می شنوم که زمزمه وار، طوری که انگار داره با خودش حرف می زنه می گه: بد کردی با همه و اول از همه هم با خودت!
چشم می بندم و حرفی نمی زنم. حرفی نیست برای زدن! باشه هم مطمئناً گوشی برای شنیدنش نیست! تو کلنجار با خودم هستم که به سمتش بر نگردم و دستشو تو دستم نگیرم، دست اون اما در کمال ناباوری من می شینه رو پشتم و آروم می گه: بخوای جبران کنی می شه! دوست داشته باشی برگردی، می تونی رو من حساب کنی!
برگردم؟! کجا؟! الآن کجام؟! مگه برگشته نیستم؟! مگه منو نمی بینه؟! الآنی که اینجا،کنارش نشستم و دستش روی پشتمه اومده حساب نمی شم؟!
از سر شونه ام نگاهش می کنم، بدون اینکه لبخندی بزنه، بدون اینکه لبی باز کنه می گه: تاوان اشتباه تو رو همه امون دادیم اما اگه بخوای می شه جبران کرد!
جبران؟! چیزی هم مونده که حرف از جبران می زنه؟! نامدار همیشه خوش خیال بوده! همیشه خوش بین بوده! نامدار برعکس من همیشه به دنیا لبخند زده! حتی همین الآنی که با ابروهای درهم کنارم نشسته باز هم خوش بینه! خوشحاله! سرخوشه! شادانه!


حرف که نمی زنم، سکوت بینمون که طولانی می شه، نامدار سر پا می ایسته. به خیالمه می خواد بره، اما جلوی پاهام زانو می زنه و منو دوباره متعجب می کنه. میخ چشمهای این برادر ده سال از خودم بزرگتر می شم. سخت نیست فهمیدن اینکه بر خلاف ظاهر سردش تو وجودش بدتر از من غوغاست، اون هم وقتی که سیب گلوش با اون شدت بالا و پایین می شه.
تاب نگاهشو ندارم! یعنی می ترسم! می ترسم جمله ای رو که نباید به زبون بیاره و منو از هم بپاشونه! پاشیده هستم، پاشیده ترم کنه!
اون اما لب وا می کنه برای هل دادنم به سمت آرامش: فرصتو از دست نده. بذار پیرمرد ببیندت. از روزی که فهمیده اومدی بدجوری تو هول و ولاست. می دونی که! تو عزیز کرده اشی! بد حال نیست اما پیره، سنی ازش گذشته و می ترسم قبل از اینکه دست بجنبونی کار از کار بگذره!
باور نمی کنم! حرفهای نامدار رو نمی تونم هضم کنم. وقتی این بیرون کسی نمونده که تو میدون من و به خاطر من بجنگه، قصه ی مفرح نامدار زیادی تخیلی به نظرم می رسه! تو جهان بینیِ من، اینکه یه پیرمرد، پیرمردی که قاعدتاً باید بیشتر از همه نگران آبروی از دست رفته اش باشه، مشتاق دیدن یه رسوای بی آبرو مثل منه یه خیال بیشتر نیست! قشنگه، شیرینه اما باور کردنی نیست!
نگاهم از موهای پرپشتش می ره پایین و دوباره می شینه تو چشمهای روشنش. سکوتم رو احتمالاً می ذاره پای مخالفتم که از جاش بلند می شه، پوفی می کشه و می ره سمت در.
داره می ره! با چشمهام دارم می بینم این رفتن رو اما دلم می خواد بهش بگم بمون. دوست دارم کنارم بشینه، سرزنشم کنه، حرفهایی رو که توی دلشه بزنه و بذاره یه خرده این دل آروم بگیره! من مستحق سرزنش نیستم، هنوز و بعد این همه سال فکر می کنم راه خطا نرفتم اما تاوانی سنگین تر از جرمی که به ظاهر مرتکب شدم رو دادم! دادیم! نامدار حق داره! درست می گه! هم من و هم همه! همه امون مجازات شدیم! تاوان رد شدن از خط قرمزها شد چیزی که نباید!
صدای نامدار سرم رو بالا می بره. ایستاده تو درگاه در، برگشته به سمتم و خیره به صورتم می گه: شماره ی فروشگاهمو دادم به علی. ازش بگیر که اگه کاری داشتی بتونی پیدام کنی. اکثر اوقات یا اونجام یا خونه. با علی حرف زدم. یه مدتو اینجا بمون تا بتونم مامانو ذره ذره نرم کنم. در مورد بابایی هم فکراتو بکن، اگه دوست داشتی ببینیش بهم زنگ بزن.
نه تشکر می کنم و نه هیچ حرف دیگه ای. ذهنم نه درگیر دیدن نامداره و نه به فکر بابایی! الآن فقط درگیر مادرم هستم! درگیر اون نخواستنش! درگیر اون سختیِ سقری که نامدار وعده ی نرم شدن ذره ذره اش رو می ده! من بودم نرم می شدم؟! نه! من هنوز با خودم هم سرسختم! چرا باید توقع بخشش داشته باشم؟! تو محکمه ی عدالت خودم بی گناهم اما به جرم صوابی که از نظر ملتی خطا بوده اتفاقی افتاده که نباید و خب منم جای مامان بودم هرگز مسببش رو نمی بخشیدم!
بغضی رو که داره بیچاره ام می کنه فرو می دم، نامدار در رو باز می کنه و قبل از بیرون رفتن تیر خلاص رو می زنه: بچه ها دیدنت دم اون تیربرق زیر بارون، در حال کشیک دادن! فکر کنم خودت بدونی چقدر باید از اون محله و کوچه و خونه فاصله بگیری!
نگاهش نمی کنم! یعنی نه روشو دارم نه توانشو! می ترسم حرفی بزنه، رگ گردنم برآمده بشه و کاری دستم بده! اون ولی عاقل تر از این حرفهاست! می دونه نباید انگشت بذاره رو نبایدها! پس یه خرده سکوت می کنه و تو آخرین لحظه، قبل از بیرون رفتنش می گه:هر کاری می خوای بکنی خودتو اول بذار جای بقیه و ببین اگه تو تو اون شرایط بودی چه حالی می شدی! فکر نمی کنم اگه جای ابوالفضل بودی زیر بار همچین خفتی می رفتی!
می ره! می ره اما قبلش با همون یه جمله یادم می یاره که تا خرخره زیر سنگینیِ یه خفت بزرگ دارم خر خر می کنم! می ره و دوباره یادم می یاره که جای من اینجا نیست! اینجا و میون این غریبه های توی غربت! جای منی که هفت پشتم مال همین شهره، جای منی که تمام ایل و تبارم تو همین شهر زندگی می کردن و می کنن میون این مسافرهای امروز هست و فردا نیست، نیست!

دست علی شونه ام رو فشار می ده، عقب می کشم و تنم رو می سپرم به تخت. ساعدم می شینه رو پیشونیم و چشمام میخ سقف می شه. نمی دونم تو این یه هفته از جون این سقف با اون تار عنکبوت که گوشه اش خودنمایی می کنه چی می خوام! انگار یه پرده ی سینماست، فکرهامو اون رو پخش می کنن و من به تماشاش می شینم! انگار یه کتابه، گذشته ام رو توش نوشتن و گذاشتن که بخونم و مرور کنم و ببینم چی به چی بوده و چی به چی هست و کجا بودم و کجا هستم!
توقع دارم علی بره بیرون! عادتم شده تو این سالها که هر کی تو لک رفت کسی بهش کاری نداشته باشه! عادتم شده که وقتی روحم آشفته است تنهام بذارن و بذارن که تو حال گند خودم اونقدر شناور بمونم که بالا بیارم!
علی اما نمی ره، می ایسته، مردد بین گفتن و نگفتن کلمه هایی که اونو تبرئه می کنن از خبرچینی در نهایت تصمیم به سکوت می گیره. با همون یه جمله ی نامدار می دونم که کار علی نبوده! می دونم که خبر برگشتنم رو بچه های محل بهش دادن، اون هم حدس زده جز علی دستم جلوی کسی دراز نمی شه، گمانشو پی گرفته و فهمیده درست حدس زده!
برام مهم نیست پدری یا به قول نامدار بابایی سن و سال داره! برام مهم نیست به قول خودش که اون سالها هم مرتب می گفت پاش لب رفتنه! لب گوره! برام اصلاً دیدن اون خونواده، اون همه آدم مهم نیست! نه روبرو شدن باهاشون و نه ندیدنشون هیچ توفیری به حال خراب منی که کل زندگیمو باختم نداره! من خرابم، دیدن یا ندیدن همخونام خرابیمو نمی سازه! آجرهای ریخته ی یه عمارت رو نمی شه دوباره روی هم چید! دیواری که خراب شد دیگه شد! اگه بخوای بسازیش باید آجرهای جدیدی علم کنی! آدم رو نمی تونی بسازی! نمی تونی جدیدش رو از نو بسازی! من از دوباره ساخته نمی شم! منِ خراب، محکومم که تا ابد ویرون بمونم! این یکی شاید مجازات خوبی و درستی باشه در ازای رفتن عزیزترین کسم!
***
دنبال کارم اما فایده ای نداره! هر جا می رم دری نیست که حتی بسته باشه و چهار میخ! فقط دیواره و دیوار و دیوار! بن بست و بن بست! عین اون بن بستی که تو اون شب بارونی بعد از اون همه سال زیر تیر چراغش ایستادم و به اون در بسته خیره موندم! به در بسته ی اون خونه تو آخر اون کوچه ی بن بست که قرار نبود هیچ وقت دیگه به روی من باز بشه! باز هم اگر می شد نه به رضا و خوشنودی دلِ من که به خاطر این نسبت خونی بود و برای من از هر چی بن بست بن بست تر!
خسته از زمهریری که داره بیداد می کنه می شینم تو یه قهوه خونه ی درب و داغون و منتظر می مونم یکی یه استکان چایی جلوم بذاره. چایی که جلوم می شینه، پیرمرد کافه چی رو که می بینم غرور نداشته ام رو کنار می ذارم و می پرسم: حاجی کمک نمی خوای؟
راه یه قدم رفته رو بر می گرده و نگاهم می کنه، لبخند به لب می یارم که چهره ام رو مظلوم تر نشون بده هر چند که با این لاغری، این درموندگی، این لباس های کهنه به اندازه ی کافی ستمکشیده به نظر می رسم که اگه رحمی تو دلش باشه دلی برام بسوزونه.
ناامیدم برای یه جواب مثبت اما صندلی روبروم رو جلو می کشه و خیلی رک و صریح می پرسه: معتادی؟!
سری به دو طرف تکون می دم یعنی نه، نمی دونم چرا باید اون جواب منفی بی صدا رو باور کنه اما انگار باور می کنه که می پرسه: دانشجویی؟!
یه بودم می گم و توضیح بیشتری نمی دم. ساکت نگاه به چشمام می کنه و بعد می پرسه: گشنه ای؟
گرسنه ام؟! آره خب! هر روز هفته رو از صبح زده ام از خونه بیرون تا شب، برای اینکه جلوی چشم اهالی اون خونه نباشم، برای اینکه مجبور نباشن تو غذاشون باهام شریک بشن و برای اینکه سرافکنده تر نشم پیش خودم.
جواب که نمی دم از جاش بلند می شه و می گه: برات یه نیمرو می یارم، بعد یه سری ظرف هست اگه دوست داشتی و بلد بودی بشورشون.
از جام بلند می شم، بی اهمیت به رو به سردی رفتن محتویات اون استکان کمرباریک قجری، از ترس اینکه پشیمون بشه همراهش می شم و می گم: اول کارها رو انجام می دم بعد ...
بر می گرده به سمتم و با لبخند مهربونی می گه: اول چاییتو بخور که برکت خدا حروم نشه بعد. ظرفها جایی نمی رن! نگران نباش!
خوشحالم! شاید این بار، همین یه بار بختی که بهش پشت پا زدم باهام یار بشه، یاریم کنه و یه کار با یه حقوق بخور و یه مدت نمیر و به زور نفس بکش پیدا کنم!
می شینم سر جام، نمی ره، دستش رو با خوشرویی به سمتم دراز می کنه و می گه: کریمم! صدام می کنن کریم کافه!
لبخندی می زنم در حالی که ته دلم قهقه می خواد! به خیالمه سِمَت مدیرعاملی شعبه ی سرپرستی یکی از بانک ها رو بهم دادن بس که از پیدا کردن اون کار یهویی ذوق مرگم! دست چروکیده اش رو محکم تو دست نگه می دارم و می گم: فرزانه هستم، نیک پی!
متعجب نگاهم می کنه! لبهام بیشتر کش می یاد و توضیح می دم: نیک پی فرزانه هستم استاد!
می خنده و وقتی مشتری های جدید از راه می رسن ازم دور می شه! دور که می شه، چایی رو یه ضرب سر می کشم که برم به خدمت اون ظرفها برسم! آرمان هام منو جا گذاشتن، زندگی که منو جا نمی ذاشت! گرسنگی و تشنگی و جای خواب و لباس و در کل همه ی نیازها پا به پای آدم می یان! هیچ وقت جا نمی مونن، کمرنگ هم که بشن بالاخره یه جایی خودنمایی می کنن و اظهار وجود! پس باید برای رفعشون همپاشون شد، چه با یه شغل با پرستیژ تو رویاها، چه با ظرف شوری تو این بیغوله ی جدا مونده از دنیا!

چهره ی عنق نامدار تو آستانه ی در قهوه خونه نگاهمو مات خودش می کنه! انگار یه ردیاب بهم وصل کرده و هر جا می رم می یاد! سه روزه اینجام، به لطف این اوستا کریم و اون اوستا کریم بالایی جای خواب هم پیدا کرده و از زیر بار اون سیروان گنددماغ بیرون اومده ام.
دستم رو چفت نعلبکی و استکان روی میز می کنم و برش می دارم. راه که می گیرم سمت آشپزخونه صدای پاهاشو می شنوم که داره پشت سرم می یاد. سینی رو می ذارم کنار سینک، آب رو باز می کنم، صداش می پیچه تو گوشم.
:داری چی کار می کنی تو؟!
خوشحالم که اوستا کریم نیست و این مرد خوشتیپ رو نمی بینه! خوشحالم که بعد از اون همه پرس و جو از کس و کارم، حالا اینجا نیست که یکی از نزدیکترین هاشونو ببینه و از تعجب انگشت به دهن و حیرون بمونه!
جواب نمی دم! جوابی ندارم که بدم! می یاد جلو و دستش می شینه روی شونه ام و منو محکم به سمت خودش می کشه! بر می گردم و چشم تو چشمش می شم! درست رو در رو! هم قد هم قد همیم! تنها چیزی که تو وجودمون یکسانه! جز قد، این آدمی که روبروم ایستاده، صدها فرسخ از من جلوتره!
سکوت بینمون طولانی می شه، فاصله ی ابروهای اون کمتر و خشمش بیشتر. بر می گردم که شیر آب رو ببندم، با عصبانیت می پرسه: یه نگاه به خودت انداختی؟!
هه! نگاه؟! اصلاً نیازی به نگاه نیست! من چشم بسته هم می دونم تا چه حد از جایگاهی که فکر می کردم یه روزی بهش می رسم نزول کرده ام!
درد گاز گرفتن لبم رو به جون می خرم برای اینکه درد تحقیر کمتر آزارم بده، دستش می شینه به بازوم و دستوری می گه:راه بیفت!
حتی دستم رو عقب هم نمی کشم، نامدار اما پرحرص ادامه می ده: راه بیفت و بیشتر از این با آبروی این خونواده بازی نکن نیک پی!
بهت زده نگاهم بالا می یاد و می شینه به چشماش! می دونم تو ذهن تک تکشون چی می گذره اما توقع ندارم این قدر صریح، اینقدر بی پرده و درست بعد از دومین ملاقات به روم بیاره!
این بار بازومو از حصار پنجه هاش بیرون می کشم، بهش پشت می کنم و مشغول شستن باقی ظرفا می شم! من شستن این ظرفا، خوابیدن روی اون تخت چوبی زهوار در رفته ی پر سر و صدا، تی کشیِ این موزاییک های پر ترک و تحمل نگاه های پرسوال آدم های پشت میز رو به پا گذاشتن تو اون خونه و روزی صد بار خرد شدن زیر سنگینی اون نگاه های پرحرف و پر سرزنش ارجح می دونم!
ولی مسلماً این چیزها تو کت این مرد پرخشم نمی ره! شیر آب رو می بنده و استکان توی دستم رو می گیره و می گه:می تونم لب وا کنم و قَسَمِت بدم اما می خوام بدون آوردن اون اسم راه بیفتی بیای و دست از این مسخره بازی ها برداری!
اوستا کریمه که جای من از راه می رسه و می پرسه: چیزی شده؟!
بر می گردم سمتش و نگاه متعجبش رو به نامدار، این مرد خوش پوش می بینم! صنار سه شاهی با منِ ژنده پوش توفیر داره و همین دلیل چشم های گرد شده ی صاحب کارمه!
سلام می کنم، بدون گرفتن نگاه از نامدار می گه: علیک. طوری شده؟
می دونم به خاطر نداشتن شناخت نسبت به من، نسبت به این پسر غریبه ی مرموزِ کم حرف، حضور یه غریبه ی دیگه رو دردسر می دونه! پس لب باز می کنم برای معرفی: برادرمه اوستا کریم.
سنگینیِ نگاه نامدار رو روی خودم حس می کنم، نگاه از اوستا کریم متعجب می گیرم و مشغول شستن باقی ظرفها می شم. خوب یادمه چند سال پیش بهم گفته بوده هیچ نسبتی باهام نداره اما خب، شناسنامه ها چیز دیگه ای رو نشون می ده که اون نمی تونه منکرش بشه!
نامداره که به حرف می یاد: جناب لطف کردی به این برادر مغز خراب من کار دادی، منتها یه لطف دیگه هم در حق من و خودش و کل خونواده امون بکن و برگه ی اخراجش رو بزن تنگ سینه اش که تا ابد منّتدارت بشیم!
نگاهش نمی کنم، ساکت به کارم ادامه می دم. برام مهم نیست! ته تهش اینه که بخواد از اینجا بکشدم بیرون و منو ببره تو اون خونه. انتهای انتهاش اینه که بخواد منو له تر از اینی که هستم بکنه دیگه! عیب نداره! چه اهمیتی داره؟! اصلاً شاید درستش همینه که من جایی باشم، زیر نگاه سنگین آدم هایی زندگی کنم که منو مستحق بدترین مجازات ها می دونن! این هم واسه خودش چالشیه و البته یه سرگرمی برای منِ بی انگیزه! اصلاً می شه بهش به عنوان یه انگیزه نگاه کرد! چی بهتر از این که به یه عده آدم، آدم هایی که روزی زندگیشون رو از این رو به اون رو کردی کمک کنی تا خشمشون، کینه اشون، دلگیریشون رو روی سرت آوار و خودشون رو تخلیه کنن! همچین فرصتی رو به همخون دادن انگیزه ی محکمیه برای خودش!
اوستا کریم می یاد سمتم، شیر آب رو می بنده و نصیحت وار می گه: پسرجون دنیای دو روزه اونقدری وفادار نیست که بخوای از همخونت بِبُری.
هه! ببرم؟! من؟! خبر نداری اوستا! خبر نداری کجای اون گذشته، کیا دلشون به وفای این دنیا خوش شده و از همخونشون بریده ان! خبر نداری چقدر منو مستحق تنهایی دونستن و چقدر منو پر از حس بی کسی کردن! خبر نداری حاجی! از هیچی خبر نداری که خیال می کنی من قهر کرده ام و به گذشته ام پشت پا زدم!
نامدار برای بار دوم بازومو می گیره و به سمت در می کشوندم، اوستاست که می گه: یه ساک هم داره!
آره! کل دنیای بی وفای من تو همون یه ساک پاره جمع شده! بی اون بی هویتم چون تنها چیز باارزش توش همون شناسنامه ی رنگ و رو رفته است!
نیک پی فرزانه،27 ساله، به شماره شناسنامه ی یک، نام پدر حسن، نام مادر طاهره!

توی اون ماشین مدل بالا نشستن خیلی حس خوبی به آدم می ده، به شرط اینکه ندونی راننده اش چه حس وازدگیِ مبسوطی بهت داره!
نامدار برای اینکه سکوت رو بشکنه، با لحن پرملامتی برام توضیح می ده که رفته سراغ علی و از اون آدرس قهوه خونه رو گرفته و دو باری هم سرزنشم می کنه که اگه دنبال کار می گشتم چرا به خودش نگفتم.
ماشین جلوی خونه می ایسته! نگاه من نه میخ در می شه و نه دیوار! نه حس دلهره دارم و نه پرم از ترس! نمی دونم چرا اما اعماقم با یه حس خوشایند پر شده! مثل حس ور رفتن با دندونی که درد می کنه! مثل وقتی پر از حس خفگی هستی و ریه هاتو پرِ دود سیگار می کنی!
صدای نامدار نگاهمو به سمتش می بره: می خواستم اول بریم خرید. نمی خواستم مامان با این سر و شکل ببیندت ولی با نگارین که مطرحش کردم گفت اتفاقاً بهتره مامان همین جوری ببیندت که سر رحم بیاد! پیاده شو.
من که چیزی از غرور برام باقی نمونده اما انگار توی این سالها نامدار یه کوله بار پر و پیمون از نخوت و خودپسندی جمع کرده و انداخته روی شونه هاش! اونقدری که بی اهمیت به من، منِ انسان، منِ چهار پای ناطق غرور نداشته ام رو به بازی بگیره و عارش هم نیاد از درهم شکسته تر کردن این خرد شده!
پیاده می شم! بی ناز، بی حرف، بی دلخوری! نامدار همیشه همین طوری بوده، فقط تو این سال ها یک کمی فرصت پیدا کرده پررنگ تر بشه!نمی دونم چرا ولی منو عجیب یاد یه استکان چایی جوشیده می ندازه!
با کلید در رو باز می کنه، اما قبل از اینکه بخواد بره تو یا بایسته و بذاره که من جلو برم، دست روی زنگ می ذاره. صدایی که بله می گه نگارینه و حتم دارم که خودشه هر چند که 5 ساله نه دیده و نه شنیدمش!
نامدار ورودمون رو خبر می ده و ازش می خواد سر مامان رو گرم کنه! من هم تو سکوت ایستاده و منتظرم ببینم سناریوی در حال نوشتنش قراره من رو به کجا برسونه! از کنج اون قهوه خونه ی قدیمی به آغوش مادر یا به سرمای زیر صفر یه خشم فروخفته!
دستش می شینه روی پشتم و ازم می خواد برم تو، در رو می بنده اما قبل از اینکه قدم دیگه ای بردارم، بازوم رو تو دست می گیره. بر می گردم سمتش قبل از اینکه فرصت کنم به دلم فرصت بدم تا با دیدن اون خونه ی قدیمی یادش بیاد دلتنگه!
نگاهش رو میخ چشمام می کنه و می پرسه: یه چیزی بپرسم صادقانه جواب می دی؟!
نگاهش می کنم، می دونم که می پرسه حتی اگه از من تأیید راستگوییم رو نگیره! همین هم می شه! دستش رو از بازوم عقب می کشه و می پرسه: معتاد که نیستی! هستی؟!
لبخند کجِ بی رنگ و رویی می شینه رو لبم! نگرانه؟! می ترسه؟! دلواپسه؟!
وقتی می بینه جواب نمی دم، سیب گلوش رو وادار به بالا و پایین رفتن می کنه و بعد می گه: این وضعیت، این همه لاغر... خب می دونی، برای کسی که این همه سال بی کار بوده و بخور و بخواب داشته، این همه استخون بودن یه خرده غیرطبیعیه!
لبخندم کش می یاد و پهن تر می شه، حرص رو می تونم تو چهره اش ببینم وقتی راه می افته و می گه: اگه هم هستی، سعی کن از مامان پنهونش کنی! به اندازه ی کافی تو این چند سال کشیده!
خنده ام می گیره! مامان چی رو به اندازه ی کافی تو این سالها کشیده؟! تریاک رو؟! حشیش رو؟! هرویین رو؟! کراک، کریستال، کوکائین؟! یا شاید درد و زجر و ریاضت و رنج رو می گه؟! چیزی که من بهش توی این سالها معتاد شدم! برادر من، برادر بزرگ من، برادری که به خاطر من آینده و موقعیت های مناسبش از بین رفته محتملاً نمی دونه که من چقدر توی این سالها تنهایی و درد کشیدم! محتملاً که نه! حتماً نمی دونه این پوست به استخوون رسیدن از به خاطر اعتیاد به چه چیزهایی که کشیدم!
دارم پشت سرش قدم بر می دارم و عطر خونه رو بو می کشم تا سنگینیِ غربت و تنهایی یه خرده از وجودم کم بشه، صدای مامان منِ به ظاهر خونسرد رو بی قرار و ترس خورده می کنه!
سرم بالا می یاد و به مادر ایستاده روی پله ها نگاه می کنم! به چیزی که از مادر مونده! به همون قدری که مونده اما سهم من نیست!
نگاه من هر چقدر پر از حسرت و پر از دلتنگیه، نگاه مادر پر از ... نمی دونم!
حس هایی که از اون چهره ی پر اخم بهم منتقل می شه رو نمی تونم تجزیه و تحلیل کنم چون در درکم نیست مادری از بچه اش، از زاییده ی خودش متنفر باشه! بی شک نگاهش پر از هر چیز بدی که هست، پر از انزجار نیست! حتی اگر بخواد تظاهر کنه که این دردونه ی نازدونه ی ته تغاری رو دیگه به فرزندی قبول نداره!
اولین جمله اش بعد سالها باز هم خطاب به من نیست! نامدار رو مورد بازخواست قرار می ده که می پرسه: صد دفعه نگفتم دست هر کیو نگیر و نیار تو این خونه؟! صد دفعه نگفتم خونه و خونواده حرمت داره نامدار؟!

نگاهم مات صورتش مونده و خوشحالم که اجازه داده صداشو بشنوم. نامدار اما نگاه ناامیدی به صورتم می ندازه و به سمتش می ره. پله ها رو می بینم که زیر پاش لگد می شه، به مامان می رسه و دست به ساعد مامان می شونه و می گه: مامان، بریم تو براتون توضیح می دم.
مامان اما مصر و قاطع دستش رو عقب می کشه و با نگاه پر عنادی به من می گه: توضیح نمی خوام! اینو از اینجا ببر!
نمی دونم چرا ولی یه لبخند کج می شینه کنج لبم! پوزخند نیست اصلاً! فقط یه لبخند کمرنگِ مادرمرده است! شاید چون حدسم درست از آب در اومده و مادر دقیقاً همون رفتاری رو داشته که توی این سالها از اولین دیدارمون تصور می کردم!
نامدار نیم نگاهی به من می اندازه و این بار بازوی مادرش رو تو دست می گیره و وادارش می کنه قدمی به عقب بردارن! از جلوی دیدم که دور می شن، پا که توی ساختمون می ذارن، راه می افتم سمت منتهی الیه شرقیِ ساختمون. اتاقک متروکی که شبهایی رو تا صبح شاهد لحظه لحظه های نفس کشیدنم بوده.
می ایستم و به قفل زنگ زده ی بزرگ روش خیره می مونم. به هر چیزی که به نوعی به من مربوط بوده قفل زدن و همه ی دنیام توی این چند سال زندانی بوده.
بهش نزدیک می شم، با کف دست خاک و گل پاشیده شده روی یکی از شیشه های پنجره رو پاک می کنم.نمی دونم چرا این توهم فانتزی به ذهنم خطور می کنه که اگر مثل فیلم ها دو دستم رو دو طرف صورت بذارم و بچسبونم به اون شیشه ی گل آلود، معجزه ای رخ می ده و من می تونم توی اتاق رو ببینم!
این اتفاق نمی افته.توی اون تاریکی مطلق چیزی رو نمی شه تشخیص داد و البته که چیز زیادی هم توی اون اتاق نیست تا بخوام زوری برای شکستن اون چفت بزنم!
دارم از دیدن اون گلا، اون تک درخت کنج دیوار لذت می برم که دستهایی از پشت دور تنم حلقه می شه و سری می چسبه به کتفم! ترسیده ام از این یورش ناگهانی اما ظرافت اون دستها می گه که نترس و خونسرد باش.
صداش که سکوت حیاط رو می شکنه، بغض به گلوم هجوم می یاره و می تونم بدون آبگینه هم سرخی خون رو توی چشمام ببینم!
:دلم برات تنگ شده بود بی معرفت!
دستم می شینه روی دستهاش که روی شکمم قفل شده، نه برای اینکه نوازشش کنم و با ابراز دلتنگیش همسو بشم! دستم دستای گرمش رو لمس می کنه برای اینکه از تنم جدا بشن! عقب می کشم و وقتی بر می گردم به سمتش بهت و ناباوری تنها چیزیه که تو چشماش دودو می زنه.
از این همه تغییر متعجبه یا از اینکه پسر 25 ساله ای تو اوج جوونی اونقدر بزرگتر از سن خودش به نظر می رسه؟!
من همیشه بزرگتر از سنم بوده ام! همیشه بزرگتر از سنم فهمیده ام و همیشه بزرگتر از تاریخ شناسنامه ام رفتار کرده ام و این واقعاً بد بوده! وقتی زیاد بفهمی، وقتی زیادی بفهمی دنیای کوچیک اطرافت راضیت نمی کنه و سعی می کنی بپره! بپری اون بالاها و ببینی جاهای دیگه چه خبره بدون اینکه لحظه ای به این فکر کنی که ته این پریدن شاید یه سقوط جانانه باشه!
نگارین به خودش می یاد، اشکی که نشسته تو چشماش رو با سر انگشتای باریک و سفیدش پاک می کنه و برای اینکه حرفی زده باشه می گه:خوبی؟
من اما ذهنم درگیر به خاطر آوردن چیزاییه که خیلی وقته کمتر به چشمم خورده یا اصلاً نخورده! یادم می یاد که سلیقه ام هیچ وقت با پوست های تیره و برنزه جور نبوده و همیشه زن آینده ام رو با صورتی سفید تصور می کرده ام!
جواب ندادم که طولانی می شه،ابروهاش رو در هم می کشه و با لحنی پرسشی می گه: نیک پی؟!
سردترین لحنی که می شه داشت رو به صوت خارج شده از گلوم می دم: برو بالا هوا سرده.
ازش رو بر می گردونم و دوباره خیره ی اون آلونک می شم، صداش رو می شنوم که با طعنه می پرسه:هوا سرده یا برادر ته تغاریِ من؟! بعد این همه سال این جوری ابراز احساسات می کنی؟! زیادی گرم نیست به نظرت؟!
هه! لبخند زدنم دست خودم نیست اما برنگشتن و جواب دادنم دست خودمه! ساکت که می مونم شونه به شونه ام می ایسته و سنگینیِ نگاه دلخورش رو بهم تحمیل می کنه و می گه: این همه سال نخواستی منو ببینی حالا هم که اومدی این طوری؟! نکنه بقیه حق دارن و من اشتباه می کردم و دارم اشتباه می کنم؟!
سرم به سمتش می چرخه و از سرشونه زل می زنم به اون چشمها که منو عجیب یاد کسی که نباید می ندازه. می خوام توضیحی بدم اما واقعاً حسش نیست! عجیبه اما زبونم یاریم نمی کنه برای دفاع از خودم چیزی بگم! نه زبونم نه حوصله ام قصد همکاری ندارن پس نگاه ازش می گیرم و می پرسم: کلید اینجا رو هم انداختین دور؟
حالا اونه که جوابمو نمی ده، بر می گردم سمتش، حرصی که تو چهره اشه اونو بیشتر شبیه نامدار کرده! دقیقاً نامدار عصبانیِ ایستاده دم در قهوه خونه رو برام تداعی می کنه! تداعی!هه! تداعی!

صدای نامدار سر جفتمون رو به سمت ایوون می چرخونه، اسم نگارین رو صدا می زنه اما نگاهش به منه وقتی می گه: بیاین بالا!
خوبه! این یعنی مامان نرم شده! یعنی مادر شده! یعنی حس مادریش با دیدن من گل کرده که کوتاه اومده و این قسم چند ساله رو شکسته! حالا می مونه نگرانیِ من از کفاره ی قسم شکسته ی کسی که چندین سال پیش دست روی قرآن گذاشته برای اینکه دیگه اسممو نیاره! خب لابد قرار نیست منو به اسم صدا بزنه!
لبم رو از فکر مسخره ام می گزم! از خدا نبریده ام هر چند که می دونم نباید به کمکش امیدوار باشم! کافر نیستم اما خدایی که اون بالاست، خدایی که می گن از رگ گردن نزدیک تر به منه چنان رویی ازم برگردونده که منو هم وادار به قهر کرده! مگه نه اینکه تو حدیث قدسی به داوود گفته: «اي داود من دوست کسي هستم که مرا دوست بدارد، همنشين کسي هستم که با من همنشيني کند، مونس کسي هستم که با ذکر من مأنوس باشد، همراه کسي هستم که با من همراهي کند، برگزيده کسي هستم که مرا برگزيند، مطيع کسي هستم که از من اطاعت کند و دوست نمي دارد مرا هيچ کس از بندگانم که من اين دوستي را از قلب او بدانم مگر اين که او را دوست مي دارم دوست داشتني که هيچ کس از خلق من قبلا او را دوست نداشته هر کس به راستي مرا طلب کند خواهد يافت و هر کس غير مرا جستجو کند مرا نخواهد يافت. پس اي اهل زمين دور بيندازيد از خودتان آنچه را بر آن هستيد از غرور دنيايي و بشتابيد به سوي کرامت من و همراهي و همنشيني و انس با من و با من مأنوس شويد تا با شما انس بگيرم و بشتابم به سوي محبت شما»
مگه نه اینکه خدای برگزیدم اون بوده؟! مگه نه اینکه دوستش داشتم؟! مگه نه اینکه بهش ایمان داشتم؟!مگه نه اینکه خواستم همراهیش کنم؟! مگه نه اینکه مطیعش بودم؟! مگه نه اینکه هزاران بار صداش زدم؟! مگه کم خدا خدا کردم؟! هستی خدا؟! نیستی؟! هستی و نمی خوای برای من باشی؟! نمی خوای برای من خدایی کنی؟! مگه غیر از اینه که تو رو از اعماق وجودم طلبت کردم؟! مگه غیر از اینه که بارها و بارها صدات زدم؟! مگه غیر از این بوده؟! هان؟! با توئم خدا! هستی و قهری آره؟! یه زمانی دوست بودیم آره؟! الآن منم قهرم! اگه قرار بوده یه زمانی دوستیِ تو تو وجودم باشه، الآن که روتو ازم گرفتی و صدامو نشنیدی ازت دلگیرم! باهات قهرم! همون بهتر که روتو ازم برگردونی! همون بهتر که چشم تو چشم هم نشیم خدا! چون می ترسم حرفی از چشمامو بخونی که دلگیریت بیشتر بشه، کاری کنی که دلگیری منم بیشتر بشه و اونوقت دیگه راهی برای نزدیک شدنمون به هم باقی نمونه! بذار ته تهش یه کورسوی امید، یه روزنه، یه کوره راه بمونه!
دست نگارین که دستم رومی گیره به خودم می یام و حالا نامدار رو تو حیاط می بینم و البته باز هم با قیافه ی گرفته! جلو که می یاد از حالت چهره اش می شه فهمید شمشیرش رو از نیام بیرون کشید! روبروم که می ایسته، نگاهی به قفل زنگار گرفته ی اون بیغوله می اندازه و بعد زل می زنه به چشمای من و هشداری می گه: از فکر این خرابه می یای بیرون نیک پی! هر چقدر تا حالا زندگیمونو تو این قبرستون جهنم کردی بسه! می یای بالا و عین بچه ی آدم درست و سر به زیر زندگیتو می کنی! من ریش گرو گذاشتم! وساطتتو پیش مامان کردم و دلم نمی خواد یه روزی برسه که بگم خبط کردم! می فهمی چی می گم؟! بیا مامان می خواد باهات حرف بزنه.
نگارین فشار آرومی به دستم می یاره برای اینکه نرمم کنه! خبر نداره که بخار نرم نمی شه! خبر نداره که ذره ذره ی آدمی که دستش رو محکم تو دست گرفته تبخیر و نیست شده! خبر نداره که این نیک پی، پی نیکی رفته و نابود شده! بی خبره از این بی بخاری که حالا دیگه حتی ذره ای وجود خارجی نداره!
***
حضور مامان سرم رو بالا نمی یاره! دوزانو و با فاصله ازش نشسته ام و نگاهم به گلهای اون قالیچه ی ابریشمیِ دست بافته و گوشم به سکوت آزاردهنده ی سالن بزرگی که این زن سوگند شکسته تو پیشگاهش نشسته و با اخم غلیظی زل زده به صورت من!
دوباره نامداره که به حرف می یاد و داد سخن می ده برای بیرون کشیدن همه امون از اون وضعیت اسفبارِ!
:به مامان هم گفتم نیک پی، گفتم که قول دادی دیگه آسه بری و آسه بیای! گفتم که خودت بهتر از هر کسی می دونی چه اشتباهی کردی و چه تاوانی دادیم همه مون و چه آبی ریخته که دیگه جمع شدنی نیست! حالا خودت بهش بگو که باور کنه و بعد یه عمر خفت کشیدن یه آب خوش از گلومون پایین بره!
یه عمر؟! 5 سالته نامدار که 5 سال رو می ذاری به پای یه عمر؟! اگه شماها تو این پنج سال خِفَّت کشیدین پس من چی رو کشیدم که سنگینیش شونه هامو این طور افتاده کرده؟! از خفت سنگین تر چی هست؟! من بار چی رو به دوش کشیدم که این طور با این قدِ چفته نشستم روبروی زنی که بیشتر قصد محاکمه و باور نکردنم رو داره تا مهر و محبت و ایمان؟!
سیب گلوم بالا و پایین می شه وقتی آب دهنم رو پایین می فرستم برای اینکه لب باز کنم و بگم که از کرده ام پشیمون نیستم، مادره که پیش دستی می کنه و به یادم می یاره روزگاری دبیر ادبیات خودم هم بوده و من به معلم بودنش افتخار می کرده ام!
: به آنکس که جانش ز حکمت تهیست ستیهیدنت مایه ٔ ابلهی است نامدار جان!

رمان, رمان جدید, رایگان, دانلود رمان جدید, ۹۸ia, رمان عاشقانه, رمان بدون سانسور, رمان پربازدید, رمان پر طرفدار , رمان جذاب و زیبا, بهترین سایت رمان, رمان98

,

 

 

رمان ,رمان عاشقانه ,رمان رمان ,دانلود رمان ,رمان های ایرانی ,چت ,رمان فارسی ,رمان برای موبایل ,داستان عاشقانه ,داستان , داستان عاشقانه ایرانی ,گناهکار ,رمان قرار نبود ,رمان گناهکار ,رمان ,98 رمان,رمان های هماپوراصفهانی , رمان های فرشته 27

 



:: برچسب‌ها: رمان , رمان جدید , رایگان , دانلود رمان جدید , ۹۸ia , رمان عاشقانه , رمان بدون سانسور , رمان پربازدید , رمان پر طرفدار , رمان جذاب و زیبا , بهترین سایت رمان , رمان98 , رمان , رمان عاشقانه , رمان رمان , دانلود رمان , رمان های ایرانی , چت , رمان فارسی , رمان برای موبایل , داستان عاشقانه , داستان , داستان عاشقانه ایرانی , گناهکار , رمان قرار نبود , رمان گناهکار , رمان , 98 رمان , رمان های هماپوراصفهانی , رمان های فرشته 27 ,
:: بازدید از این مطلب : 138
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 15 دی 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم